**هر لحظه بی آنکه تو بدانی دوستت داشتم**
من میدونم دیگه نیستی تو بیادم
عشق بدون قیدوشرط
داستانی راکه می خواهم برایتان نقل کنم درباره سربازی است که پس ازجنگ ویتنام می خواست به خانه خودبازگردد.
سربازقبل ازاینکه به خانه برسد،ازنیویورک باپدرومادرش تماس گرفت وگفت:پدرومادرعزیزم،جنگ تمام شده ومن می خواهم به خانه بازگردم،ولی خواهشی ازشما دارم.رفیقی دارم که می خواهم اوراباخودبه خانه بیاورم.
پدرومادراودرپاسخ گفتند:ماباکمال میل مشتاقیم که اوراببینیم.
پسرادامه داد:ولی موضوعی است که بایددرمورداوبدانید،اودرجنگ به شدت آسیب دیده ودراثربرخوردبه مین یک دست ویک پای خودراازدست داده است وجایی برای رفتن ندارد ومن می خواهم که اجازه دهید اوبامازندگی کند.
پدرش گفت:پسرعزیزم،متأسفیم که این مشکل برای دوست توبه وجودآمده است.ماکمک می کنیم تااوجایی برای زندگی درشهرپیداکند.
پسرگفت:نه،من می خواهم که اودرمنزل مازندگی کند.
آنهادرجواب گفتند:نه،فردی بااین شرایط موجب دردسرماخواهدبود.مافقط مسؤول زندگی خودمان هستیم واجازه نمی دهیم اوآرامش زندگی مارابرهمبزند.بهتراست به خانه بازگردی واورافراموش کنی.
دراین هنگام پسرباناراحتی تلفن راقطع کردوپدرومادراودیگرچیزی نشنیدند.
چندروزبعدپلیس نیویورک به خانواده پسراطلاع دادکه فرزندشان درسانحه ی سقوط ازیک ساختمان بلند جان باخته وآنها مشکوک به خودکشی هستند.
پدرومادراوسراسیمه به طرف نیویورک پروازکردند وبرای شناسایی جسد پسرشان به پزشک قانونی مراجعه کردند. بادیدن جسد،قلب پدرومادر ازحرکت ایستاد.پسرآنها یک دست وپانداشت.
Power By:
LoxBlog.Com |